منوي اصلي
موضوعات مطالب
نويسندگان وبلاگ
امکانات جانبی
تبلیغات
امکانات جانبی
آمار و امكانات
تعداد بازديدها :

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 26
بازدید دیروز : 57
بازدید هفته : 384
بازدید ماه : 3398
بازدید کل : 167557
تعداد مطالب : 622
تعداد نظرات : 309
تعداد آنلاین : 1

مشاهده صفحه


طراح قالب

Template By: NazTarin.com


درباره وبلاگ

سلام دوست عزيزم! به وبلاگ همه جوره خوش اومدي.... نظر بدين تا بفهمم قدم رو تخم چشام گذاشتي... تو خبرنامه عضو شو تا مطالب جالب به ايميلتون ارسال بشه... ازت خواهش ميكنم فرم عضويت رو پر كن....(همش 3دقيقه.خيليه؟) اگه از اينجا خوشت اومد خواهشا رو اون دكمه +1 گوگل پلاس كليك كن تا از وبلاگ خودت حمايت كرده باشي...
لينك دوستان
»  قالب وبلاگ
»  خرید اینترنتی
»  داستان
»  عکس
»  مقالات بازاریابی
»  اينجاهمه چي درهم
»  عکس های فوتبالی
»  وبلاگ تفریحی I AM 15 دانلود هر چی که بخوای + تفریح
»  راههاي بزرگ كردن آلت|روش بزرگ كردن آلت|بزرگ كننده الت مردان|قرص بزرگ كننده و تاخيري الت مردان|دارو براي بزرگ كردن الت آقايان
»  ...مسافر مهتاب..
»  وبلاگ تفریحی iam15 دانلود همه چی
»  دنیای کشتی کج
»  املت
»  ایلیا سیتی (دانلود)
»  ماهترين وب فارسي
»  jalebtarinha
»  ₪آموزش عاشق شدن₪
»  عشقانه ها
»  پاردیکس
»  eshgholane
»  راز سكه بازي مافيا
»  شعر-ترانه-داست� �ن-فیلم نامه-رمان-هنر-آ موزشی.
»  F631system
»  نمکی نمکی!!
»  وارکرافت و فوتبال
»  کشتی کج پارسی
»  جوجه اردک زشت
»  سرگرمي.فرهنگي.گالري.همه چيز
»  وبلاگ ها
»  گنبد دانلود
»  وارکرافت و فوتبال
»  Güney azərbaycan
»  فروشگاه اينترنتي گالري زلال
»  سایت دوستیابی همسر یابی
»  وبلاگ كامل و جامع
»  طراحی حرفه ایی با فتوشاپ
»  جوجک - دی ال
»  رايگان هاي اينترنت
»  موزيك
»  پرسپولیسی های دو آتیشه
»  آموزش طراحی حرفه ایی با فتوشاپ
»  ▓► سایت بزرگ سینگفا ◄▓
»  ابزار رایگان وبلاگ
»  YoU lOvE Me
»  دانلود بزرگترین وب دانلود
»  سایت سرگرمی تفریحی چیکو
»  دخترایرونی
»  دنیای کامپیوتر و موبایل
»  SePaNdArMaZgAn
»  سلام چه خبر
»  ☺ ♥ ☻وروجک چشم سیاه☺ ♥ ☻
»  barobax
»  میهن دانلود
»  قندون دات اي ار
»  ساخت بنر رایگان
»  دانلود نرم افزار رایگان
»  * درهم بر هم *
»  آهنگ و ويدئو
»  پارس
»  شاهزاده ايراني
»  وبلاگ تخصصي آواكس چت
»  دایرکتوری وبلاگ های ایرانی
»  خنده بازار موش موشی
»  بهترين وبلاگ براي همه چيز
»  بزرگترین سایت تفریحی و دانلود
»  2u
»  انواع لباس زیر بانوان ضد حساسیت
»  بوس بوس
»  دانلود
»  عاشقی جرم قشنگیست به انکارش مکوش
»  ضریح دستها
»  مرجع ابزار و کدهای جاوا اسکریپت
»  سوژه خنده
»  ضد دخترها بیان تو
»  llıllı► ♫ بیا 2 موزیک ♫►
»  خاطرات یک چلمن
»  Call of Duty Team
»  隠された戦闘機 忍者b.d.a
»  زمزمه هاي عاشقانه
»  کسب درآمد و روشی برای افزایش آن!!!
»  بزرگترین وبلاگ اینده
»  جهان علم وسرگرمی
»  بزرگترین مرجع دانلود قالب|فیلم و موزیک ویدیو
»  مجله دیجیتال
»  پایگاه اینترنتی پرسپولیس برازجان
»  از همه چیز
»  .
»  بهترین لحظات رابا ما تجربه کنید
»  مقاله کامپیوتر
»  ابزار رایگان وبلاگ
»  بنام خداوند مهر آفرین
»  عاشقانه
»  سایت روستای کوشه بردسکن
»  دنا بکس
»  دانلود
»  عكس ناياب رپرها
»  توپ ترین ها........
»  خل و چلا بیان تو
»  جديدترين ها
»  رویایی
»  لالیگا وبارسلونا
»  ورود نامردا ممنوع
»  مطالب جدید و.......
»  دانلودرايگان فيلم
»  بهترین نرم افزار TV ONLINE +18
»  آموزش مسائل جنسی و زناشویی
»  حریم عشق
»  ردپای شیطان
»  خانه مد
»  ضد دختر
»  از همه چیز
»  دانلود فیلم
»  وبلاگ من
»  پاتوق پسر دخترهای خشگل ایرانی
»  konkooriha
»  بی کران
»  بروزترین پایگاه موسیقی
»  فیلترشکن جدیدورایگان
»  ستار خان
»  موزیک آنلاین
»  downloadTAK_دانلود تك
»  وب گردی بدون محدودیت
»  کسب درآمد باورنکردنی و حلال
»  ورود دختران ممنوع
»  وبلاگ ليورپولي ها...
»  ترسناك ترين ها
»  ورودممنوع؟...
»  تازه هاي تكنواوژي
»  سایت دانلود نرم افزار سریال فیلم
»  الهي...گاهي...نگاهي...
»  www.realmadrid2002
»  طرفداران بارسلونا
»  عاشقانه ها
»  دهکده سرگرمی
»  بزرگترین سایت دانلود رایگان
»  مرورگرها
»  دخملونه
»  بارسلونا سرور تیمای دنیا
»  Jang Geun Suk 4 EVER
»  موضوعات متنوع
»  وادی خاموشان
»  we are lover
»  HP7
»  یه چیزی می گم...یه چیزی بگو
»  یابو
»  دختر کــُـشون !!!!
»  شکارچی
»  دهکده ی جهانی
»  در گذرگاه زمان...
»  سایت رسمی مجیدخراطها
»  دوستداران مجیدخراطها
»  وبلاگ رسمی مازیارفلاحی
»  همه چیز
»  تیفوسی های پرسپولیس
»  فقط موزیک,فیلم,گیم
»  سالار هر چی وبلاگ
»  انجمن فوتبال
»  @بزرگترین سایت دانلود
»  welcome
»  هر روز اپم
»  ورزشی
»  گالري عكس-موزيك
»  ***یاشاسین آذربایجان*** خوی***
»  کیت اگزوز
»  زنون قوی
»  چراغ لیزری دوچرخه
»  همسریابی
»  درگاه پرداخت اینترنتی

تبادل لينك رايگان با شما

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان طراحي بنر رايگان براي شما(وبلاگ همه جوره!) و آدرس aliamirifar.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آرشيو مطالب
پيوند هاي روزانه
» زنگ تفریح ( داستانک )

  

زنگ تفریح

 

مردی به یك مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یك طوطی كرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره كرد و گفت: طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.

 

مشتری: چرا این طوطی اینقدر گران است؟

 

صاحب فروشگاه: این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.

 

مشتری: قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌

 

صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینكه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای كه در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد. و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: ۴۰۰۰ دلار.

 

مشتری: این طوطی چه كاری می تواند انجام دهد؟

 

صاحب فروشگاه جواب داد:‌ صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند.

 


» » داستان طنز

 چرچیل(نخست وزیر اسبق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای مصاحبه می‌رفت.

هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم.

 

راننده گفت: “نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم” .

 

چرچیل از علاقه‌ی این فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد.

 

راننده با دیدن اسکناس گفت: “گور بابای چرچیل! اگر بخواهید، تا فردا هم این‌جا منتظر می‌مانم!


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:» داستان طنز, توسط NoRmAn | لينك ثابت |
» امان از دست ايراني‌ها

 

 

امان از دست ايراني‌ها

 

سه نفر آمريکايي و سه نفر ايراني با همديگر براي شرکت در يک کنفرانس مي رفتند. در ايستگاه قطار سه آمريکايي هر کدام يک بليط خريدند، اما در کمال تعجب ديدند که ايراني ها سه نفرشان يک بليط خريده اند. يکي از آمريکايي ها گفت: چطور است که شما سه نفري با يک بليط مسافرت مي کنيد؟ يکي از ايراني ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهيم.

همه سوار قطار شدند. آمريکايي ها روي صندلي هاي تعيين شده نشستند، اما ايراني ها سه نفري رفتند توي يک توالت و در را روي خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بليط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بليط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لاي در يک بليط آمد بيرون، مامور قطار آن بليط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمريکايي ها که اين را ديدند، به اين نتيجه رسيدند که چقدر ابتکار هوشمندانه اي بوده است.

بعد از کنفرانس آمريکايي ها تصميم گرفتند در بازگشت همان کار ايراني ها را انجام دهند تا از اين طريق مقداري پول هم براي خودشان پس انداز کنند. وقتي به ايستگاه رسيدند، سه نفر آمريکايي يک بليط خريدند، اما در کمال تعجب ديدند که آن سه ايراني هيچ بليطي نخريدند. يکي از آمريکايي ها پرسيد: چطور مي خواهيد بدون بليط سفر کنيد؟ يکي از ايراني ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمريکايي و سه ايراني سوار قطار شدند، سه آمريکايي رفتند توي يک توالت و سه ايراني هم رفتند توي توالت بغلي آمريکايي ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار يکي از ايراني ها از توالت بيرون آمد و رفت جلوي توالت آمريکايي ها و گفت: بليط ، لطفا!!!


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:, توسط NoRmAn | لينك ثابت |
» جنسيت كامپيوترها...؟

 معلم زن اسپانيايي داشت به شاگرداش توضيح ميداد که اسامي در زبان اسپانيايي برخلاف انگليسي مذکر و مونث هستند براي مثال اسب مونث هستش و مداد مذکر.

يک دانش آموز پرسيد "جنسيت کامپيوتر چيه"

معلم بجاي جواب دادن کلاس را به دو دسته تقسيم کرد: آقايان و خانمها و از آنها خواست خودشان تصميم بگيرند که آيا کامپيوتر مذکر است يا مونث...

از هر گروه خواسته شد 4 دليل براي توصيه شان بياورند...

گروه آقايان تصميم گرفتند که جنسيت کامپيوتر قطعا بايد مونث باشه چون:

1- هيچ کس غير از سازندگانشان از منطق داخليشان سر در نمي آورد

2-زبان فطريشان براي هيچ کس غير از خودشان قابل درک نيست

3-حتي کوچکترين اشتباه در حافظه طولاني مدتشان باقي مي ماند تا زماني آن را به ياد بياورند (به رخ بکشند)؛

4-به محض اينکه به يکي از اونها تعهدي پيدا کردي، ميفهمي که نصف حقوقت رو بايد خرج لوازم جانبيش کني.

گروه خانمها به اين نتيجه رسيدند که کامپيوتر بايد مذکر باشد چون:

1-اگه بخواهي بهشون بگي کاري رو انجام بدن، اول بايد روشنشون کني ;

2-اونها اطلاعات زيادي دارند اما هنوز خودشون نمي تونن فکر کنن

3-از اونها انتظار حل مشکلات مي ره، اما نصف اوقات خودشون مشکلن؛

4-به محض اينکه نسبت به يکيشون تعهدي پيدا مي کني، مي فهمي اگه يکمي ديگه صبر کرده بودي، يک مدل بهتري ميتونستي داشته باشي...

 

نظر يادت نره


» داستانک

  

زنگ تفریح

 

مردی به یك مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یك طوطی كرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره كرد و گفت: طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.

 

مشتری: چرا این طوطی اینقدر گران است؟

 

صاحب فروشگاه: این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.

 

مشتری: قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌

 

صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینكه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای كه در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد. و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: ۴۰۰۰ دلار.

 

مشتری: این طوطی چه كاری می تواند انجام دهد؟

 

صاحب فروشگاه جواب داد:‌ صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند.


» راننده تاکسی


ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﻧﻪﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺯﺩ ﭼﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯﺵ ﯾﻪﺳﻮﺍﻝ ﺑﭙﺮﺳﻪ…

ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺟﯿﻎ ﺯﺩ،ﮐﻨﺘﺮﻝﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ…ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﮐﻪﺑﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ…

ﺍﺯ ﺟﺪﻭﻝ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﺑﺎﻻ…ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﭗﮐﻨﻪ…ﺍﻣﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺗﻮﯼ

ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻭﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ…ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﯿﭻﺣﺮﻓﯽ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻭ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺭﺩ ﻭ

ﺑﺪﻝﻧﺸﺪ…ﺳﮑﻮﺕ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﺣﮑﻢ ﻓﺮﻣﺎ ﺑﻮﺩﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﮐﺮﺩ

ﻭﮔﻔﺖ"

:ﻫﯽ ﻣﺮﺩ!ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺍﯾﻦﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ…ﻣﻦ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺳﺮ ﺣﺪﻣﺮﮒ

ﺗﺮﺳﻮﻧﺪﯼ"!ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ" :ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﯾﻪﺿﺮﺑﻪ ﯼ ﮐﻮﭼﻮﻟ

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻮ ﺭﻭﻣﯿﺘﺮﺳﻮﻧﻪ"ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ" :ﻭﺍﻗﻌﺂﺗﻘﺼﯿﺮ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ…ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻭﻟﯿﻦ

ﺭﻭﺯﯾﻪﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻫﯽ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺩﺍﺭﻡﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ…

ﺁﺧﻪ ﻣﻦ25ﺳﺎﻝﺭﺍﻧﻨﺪﻫﯽ

ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮐﺶ ﺑﻮﺩﻡ!!!…


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:راننده تاکسی,, توسط NoRmAn | لينك ثابت |
» کشيش و پسر

 

 

کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند. پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمي‌دانست که چه چيزى از زندگى مي‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت.

يک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد.

به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد:

يک کتاب مقدس
يک سکه طلا
و يک بطرى مشروب .

 

 

کشيش پيش خود گفت :

« من پشت در پنهان مي‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد. آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر مي‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست. اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوري خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»


مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت مي‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که مي‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد. با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.

کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد. سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد . . .

کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت:

« خداى من! چه فاجعه بزرگي ! پسرم سياستمدار خواهد شد ! »

 


» داستان زیبای عیدی از برادر

 

 

عیدی از برادر

 

شخصي به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از ادارهاش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"


پل
 سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".


پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دلاری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش..."


البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاش او هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:

" ای كاش من هم یك همچو برادری بودم."


پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"


"اوه بله، دوست دارم."


تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟"


پل 
لبخند زد. او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید."


پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود.


سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد :" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت نكرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی."


پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:داستان زیبای عیدی از برادر,داستان زیبای عیدی از برادر, توسط NoRmAn | لينك ثابت |
» مامان ،موبایل دار می شود!


 

 

 

 

یک روز یکی از دوستان مامانم(خاله زهره من)منزل ما بود .ایشان به اتفاق مامانجزوه هایی را میخواندند که در یک همایش به آنها داده بودند.ناگهان کنجکاوی مامان گل کرد و با موبایلش شماره خاله ام را گرفت صدایی ظریف و زنانه گفت:«مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد»مامانم خندید و گفت مشترک مورد نظر ور دل من نشسته،اونوقت اینا میگن ...خاله زهره گفت:این که چیزی نیس،من شماره دوستمو گرفتم همین صدا گفت:«این شماره در شبکه موجود نمیباشد»در صورتی که من خودم با همین دو تا چشام،سند موبایلشو دیدم!من ساکت نشسته بودم و چیزی نمیگفتم.

 

 

آخه ما خیلی اصرار کرده بودیم که مامان موبایل بگیرد،او همیشه می گفت:شما ها جوون هستید و ما نگرانتون میشیم،شما داشته باشید بهتره.به او گفتیم:شما هم هیچ وقت خونه نیستید!یا همایش هستین یا سمینار یا کنگره!خوب بعضی وقت ها شما هم دیر میکنید و ما نگرانتون می شیم.بعد هم براش خوندیم:«جایی نمیروی که دل بیقرار من تا بازگشتن تو به صد جا نمیرود!»

 

 

در اثر همین اصرارهای متمادی!بالاخره دو سال پیش،مامان برای موبایل ثبت نام کرد.وقتی که مامان برای تحویل سیم کارت مراجعه کردةمسوول دفتر تلفن همراه گفت:«خانم مژدگانی بدین،شمارتون خیلی رنده.»مامان هم که ماشاالله در بخشش،دست حاتم طایی را از پشت بسته،200تومان به او داده بود!خودش گفت که آقاهه!چپ چپ نگاهش کرده لابد آقاهه فکر کرده مامان از پشت کوه دماوند آمده!به همین دلیل به معاملات ارزی و جاری مملکت وارد نیست!

 

 

مامان خوشحال به خانه آمد و جریان را تعریف کرد.بعد گفت:چه خوب شد آقاهه متوجه دو رقم آخر شماره نشد.پرسیدم:چطور؟گفت:چون دو رقم آخرش میشه عدد بیست!خوب،مخابراط هم که میدونه که«من خودم نمره بیستم،من مثه هیچ کسی نیستم»فریادمان در آمد و گفتیم:«وای...مامان تو رو خدا بس کن!چقدر از خودت متشکری.فردا برو یه دسته گل بگیر بذار جلوی آیینه!»مامان گفت:مرسی که یادم آوردین،اتفاقا برای خودم یک نوشابه باز میکنم!میبینید تو رو خد،مامانای این دور و زمونه رو!ظرفیت داشتن یک گوشی موبلیل را هم ندارند،آن وقت میخواهند پاجرو و ماکسیما هم بخرند.بگو یک دفعه دانشگاه آزاد هم بروند!

 

 

از روزی که موبایل به مامان داده اند،دائم آن را با خود این طرف و آن طرف می برد.وقتی به مهمانی می رود سفارش میکند«حتما به من زنگ بزنید هان»طفلک،هیچ کس به او زنگ نمی زند!حالا تازه شروع کرده که شماره اش را به دوستانش بدهد.راستی یادم رفت بگویم،قبل از این که سیم کارت را بدهند،بابای من که میخواست خیلی مدرن و روشنفکرانه عمل کند،از همه دوستانش پرس و جو کرد تا بتواند آخرین مدل گوشی را برای مامان بخرد.

 

 

مامان دلش میخواست گوشی مدل تعظیمی یا به قول خودش از آنهاییکه درش باز میشود،داشته باشد،دوربین دار که نمیخواست،چون میگفت:«هم گرونه و هم هر چیزی مال یه چیزیه!موبایل که دوربین عکاسی نیست!بعد مثل آدم های باکلاس!نشست و کاتالوگ گوشی را خواند.از نوشته انگلیسی که سر در نیاورد،ولی از ترجمه فارسی اصلا چیزی نفهمید ولی بالاخره ما به او یاد دادیم که در همایش ها!آن را روی ویبره بگذارد.مامان دوست ندارد موبایل را از گردنش آویزان کند و میگوید:این دیگه خیلی تیر آجری(تین ایجری)میشه(بابا کاریکلماتور).بنابراین چون موبایل توی کیفش است متوجه ویبره نمیشود و همه اش miss callدارد !smsهم که الحمدالله ندارد!خدا پدر و مادر خواهرم را بیامرزد که به مامان یاد داد چطئری smsهایش را بخواند.چند وقت بعد خواهرم براش smsفرستاد«وقتی بارون مییاد تو منو به اندازه قطره های بارون که میگیری دوست داری ولی من تو رو اندازه اون قطره هایی که نمیتونم بگیرم دوست دارم»باید بودید و اشک های مامانم را می دیدید و قربان صدقه هایش را میشنیدید!ای خواهر زبل


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:مامان ,موبایل دار می شود, توسط NoRmAn | لينك ثابت |
» داستان جالب " زن باهوش و آرزو "

 داستان زن باهوش

 

 

روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.

 

قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .


زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : "متشکرم" ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت ۱۰ برابر آن را میگیرد.


زن گفت : اشکال ندارد !


زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود !



قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟


زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند !


بنابراین اجی مجی ....... و او زیباترین زن جهان شد !


برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !


قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او ۱۰ برابر از تو ثروتمندتر می شود.


زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است ...


بنابراین اجی مجی ....... و او ثروتمندترین زن جهان شد !


سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :


من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم و شوهرم...!!!

 


» هیچوقت به یک زن دروغ نگو!

 

 

 

هیچوقت به یک زن دروغ نگو!

 

 

مردی با همسرش تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازم خواستن که با رئیس و چنتا از دوستاش برای ماهیگیری به کانادا بریم"



ما به
 مدت یک هفته اونجا می مونیم.این فرصت خوبیه تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم پس لطفا لباس کافی برای یک هفته برام بردار و وسایل ماهیگیریمو هم آماده کن.



ما از اداره حرکت می کنیم و من سر راه وسایلم رو از خونه بر می دارم ، راستی اون لباسای راحتی ابریشمی آبی رنگه رو هم بردار!



زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعیه اما بخاطر این که نشون بده همسر خوبیه دقیقا کارایی رو که همسرش خواسته بود انجام داد



هفته بعد مرده اومد خونه ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.



همسرش بهش خوش آمد گفت و ازش پرسید ماهی هم گرفتی یا نه ؟



مرد گفت :"آره یه عالمه ماهی قزل آلا،چند تا ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم. اما چرا اون لباس راحتیارو که گفته بودم واسم نذاشتی ؟"



زن جواب داد : لباسای راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم!!!


» نابینا و فضول

  

نابینا و فضول

 

  نابینایی در شب تاریک سبویی بر دوش و چراغی در دست داشت و به راهی می رفت. شخصی فضول به او رسید و خطاب به وی گفت: ای نادان شب و روز پیش تو یکسان است و روشنی و تاریکی برابر. چرا با خود چراغ حمل می کنی؟

 

نابینا گفت: این چراغ را برای این برداشته ام تا یک نفر کوردلی چون تو تنه نزند و سبوی مرا نشکند!


» داستان زن ها واقعا خیلی حیرت انگیزند !

  

داستان زن ها واقعا خیلی حیرت انگیزند

 

زن ها واقعا خیلی موجودات عجیبی هستند.

 

قلب زنان جهان را میچرخاند!(خانمها بخونید و افتخار کنید..)!!!

 

از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود.

شش روز می گذشت ....

فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد:

چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟

خداوند پاسخ داد:دستور کار او را دیده ای ؟

او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.

باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.

باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از

جایش بلند شد ناپدید شود.

قلبی داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا

قلب شکسته، درمان کند.

 

این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .

خداوند فرمود:نمی شود !! چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی.....

را که این همه به من نزدیک است،تمام کنم.

از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با

یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.

 

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.

اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .

بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی

که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .

 

فرشته پرسید:فکر هم می تواند بکند ؟

خداوند پاسخ داد:نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد.

آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.

ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی

زیادی مواد مصرف کرده اید.

 

خداوند مخالفت کرد:آن که نشتی نیست، اشک است.

فرشته پرسید:اشک دیگر چیست ؟

خداوند گفت:اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی،

تنهایی، سوگ و غرورش.

فرشته متاثر شد.

 

شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید

چون زن ها "واقعا" حیرت انگیزند.

زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.

همواره بچه ها را به دندان می کشند.

سختی ها را بهتر تحمل می کنند.

بار زندگی را به دوش می کشند،

ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.

وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.

وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.

وقتی خوشحالند گریه می کنند..

و وقتی عصبانی اند می خندند.

برای آنچه باور دارند می جنگند.

در مقابل بی عدالتی می ایستند.

 

وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.

بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.

برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.

بدون قید و شرط دوست می دارند.

 

وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و وقتی

دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.

در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.

در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،

با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.

آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند

چه قدر برایشان مهم هستید.

 

قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد

زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و

بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد

کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،

آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند

زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند

 

خداوند گفت:این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد

فرشته پرسید:چه عیبی ؟

خداوند گفت:قدر خودش را نمی داند


» اولین باری که همسرم از من خواست ...

  

معجزه ی عشق

 

وقتی که همسرم از من خواست با زن دیگری برای شام بیرون بروم!ا

 
ومیگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از منخواست که با زن دیگری برای شام بیرون بروم...


ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند، بلکه در دل حس میشوند.لطفا به این ماجرا که دوستم برایم روایت کرد توجه کنید.
 

اومیگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهدبرد.

زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا برای شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
 

آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.
 

ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند، به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم!هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که گردش را از دست دادیم.وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.

 

 

چند روز بعد مادر م در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است،

دوستت دارم پسرم.


در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد برای صاحبان حقمان زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و عزیزان او نیست.هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.این متن را برای همه کسانی که والدینی مسن دارند بفرستید. به یک کودک، بالغ و یا هرکس با والدینی پا به سن گذاشته. امروز بهتر از دیروز و فرداست...

 


» داستانك

  

درمان بی نظیر آزار شوهر

 

زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ دکتر روانشناس میره ..
دکتر می پرسه : چه اتفاقی افتاده؟
خانم در جواب میگه: دکتر، دیگه نمی دونم چکار کنم. هر وقت شوهرم عصبانی و ناراحت میاد خونه، منو زیر مشت و لگد له می کنه و عصبانیتش رو سر من خالی می کنه !!!
دکتر گفت: خب دوای دردت پیش منه : هر وقت شوهرت عصبانی و ناراحت اومد خونه، یه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن. و این کار رو ادامه بده.
دو هفته بعد،اون خانم با ظاهری سالم و سرزنده پیش دکتر برگشت !!!
خانم گفت: دکتر، پیشنهادتون فوق العاده بود. هر بار شوهرم عصبانی و ناراحت اومد خونه، من شروع کردم به قرقره کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت!!!
دکتر گفت: میبینی؟! اگه جلوی زبونت رو بگیری خیلی چیزا خود به خود حل میشن !


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در جمعه 25 شهريور 1390برچسب:داستان طنز,داستانك, توسط NoRmAn | لينك ثابت |
» داستان سوء تفاهم

  

داستان سوء تفاهم

 

من تقریباً تو دستشویی نشسته بودم که از دستشویی کناری صدایی شنیدم که گفت :سلام حالت خوبه ؟

 

من اصلاً عادت ندارم که تو دستشویی مردانه هر کی رو که پیدا کردم شروع کنم به حرف زدن باهاش ، اما نمی دونم اون روز چِم شده بود که پاسخ واقعاً خجالت آوری دادم ؛

 

- حالم خیلی خیلی توپه .


بعدش اون آقاهه پرسید ؛


- خوب چه خبر ؟ چه کار می خوای بکنی ؟


با خودم گفتم ، این دیگه چه سؤالی بود ؟ اون موقع فکرم عجیب ریخت به هم برای همین گفتم ؛


- اُه منم مثل خودت فقط داشتم از اینجا می گذشتم .


وقتی سؤال بعدی شو شنیدم ، دیدم که اوضاع داره یه جورایی ناجور میشه ، به هر ترفندی بود خواستم سریع قضیه رو تموم کنم ؛


- منم می تونم بیام طرفت ؟


آره سؤال یه کمی برام سنگین بود . با خودم فکر کردم که اگه مؤدب باشم و با حفظ احترام صحبت مون رو تموم کنم ، مناسب تره ، بخاطر همین بهش گفتم ؛


- نه الآن یکم سرم شلوغه !


یک دفعه صدای عصبی فردی رو شنیدم که گفت :


- ببین . من بعداً باهات تماس می گیرم . یه احمقی داخل دستشویی بغلی همش داره به همه سؤال های من جواب می ده !!! ول کن هم نیست .


» ساختمان پزشکان ۲ در راه است/عکس

 مراسم تقدیر از مجموعه «ساختمان پزشکان» دوشنبه ۲۱ شهریورماه در مرکز همایش‌های بین‌المللی صداوسیما با حضور دکتر دارابی معاون سیما و علی‌اصغر پورمحمدی مدیر شبکه سه و محمودرضا تخشید مدیر گروه فیلم و سریال شبکه و جمعی از مدیران حوزه سیما و بازیگران و عوامل مجموعه «ساختمان پزشکان» برگزار شد.

از نکات جالب این مراسم دفاعیه معاون سیما از این مجموعه تلویزیونی و بیان برخی از شایعات در خصوص پخش نشدن سریال در موعد اولیه بود.

همسر دارابی روانشناس است پس سریال پخش نمی‌شود
دکتر دارابی با اشاره به برخی حواشی در مورد این سریال اذعان داشت: «گفتند علت اینکه سریال «ساختمان پزشکان» پخش نشده همسر آقای دارابی است که روانشناس هستند و به همین خاطر پخش نشده است.»

ساختمان پزشکان

قدردانی از صبر فردوسی‌پور و جیرانی
او در ادامه به مراسم قدردانی از عوامل مجموعه «خنده بازار» اشاره کرد و افزود: «روانشناسان نباید ناراحت شوند من دیروز از آقای فردوسی‌پور و جیرانی به خاطر صبر و شکیبایی آنها جهت خنده بازار تقدیر کردم. ما در یک فضای سوءتفاهم اصلا نمی‌توانیم کار کنیم هر کسی به دیگری یک انگی می‌زند.»

ساختمان پزشکان

«ساختمان پزشکان ۲» را با حفظ طراوت ادامه دهید
معاون سیما در بخش دیگری از صحبت‌های خود از سازندگان «ساختمان پزشکان» در خواست کرد هر چه زودتر برای ساختن بخش دوم این مجموعه تلویزیونی دست به کار شوند: «دغدغه‌های ما این هست که شما باید سریعا کار بعدی را شروع کنید این نشان دهنده قدردانی ماست. اگر ما می‌توانیم «ساختمان پزشکان ۲» را با حفظ طراوت ادامه دهیم بررسی کنید و بسازیم.»

ساختمان پزشکان

در عالی‌ترین دستگاه‌های کشور از کار شما دفاع می‌کردیم
دارابی در پاسخ به برخی انتقادات مطرح شده در خصوص این سریال اذعان داشت: «انتقادهایی که می‌شد ما به گروه منتقل می‌کردیم، اما ما در عالی‌ترین دستگاه‌های کشور از کار شما دفاع می‌کردیم و حتی بعضی مواقع باعث سوءتفاهم می‌شدند و می‌گفتند این سریال سبک سریال غربی هست. خانواده را نابود می‌کند، خانواده‌ای در آن دیده نمی‌شود و… ما هم در مقام توضیح برمی‌آمدیم و می‌گفتیم آیا شما در جامعه این مسائل را نمی‌بینید؟ در روزنامه‌ها بعضی از مسایل را نمی‌خوانید؟ یکی از دلایلی که باعث شد این سریال موفق باشد تصویرسازی بعضی پنهان کاری‌ها در خانواده بود که شما زیرکانه آنها را به نمایش گذاشتید.»

حرف های سروش صحت
در بخش دیگر این مراسم سروش صحت ضمن اشاره به حمایت و اعتماد مدیران سیما و اجازه طرح مسائل اجتماعی سیاسی در این مجموعه تلویزیونی از مدیر گروه فیلم و سریال شبکه سه نیز گلایه کرد: «فکر می‌کنم اگر زمان پخش این مجموعه زودتر بود می‌توانست نتیجه بهتر باشد. کارهای هر شبی احتیاج به خون دارند، یعنی اگر زمان تولید و پخش یکی بود، امکان اصلاح بعد از دریافت بازخوردها وجود داشت.»

پیمان قاسم‌خانی، محسن چگینی، فرناز رهنما و بهنام تشکر از دیگر عوامل مجموعه تلویزیونی «ساختمان پزشکان» بودند که در این مراسم در سخنانی کوتاه علل توفیق این مجموعه تلویزیونی را مطرح کردند.


» خلاصه داستان لیلی و مجنون

 

 

 

خلاصه داستان لیلی و مجنون

 

بی شک بارها نام لیلی مجنون را شنیده ومی خواهید بدانید داستان دلدادگی این دو چیست که اینقدر بر سر زبان هاست وحتی ضرب المثل کوی وبرزن شده است . می خواهم خیلی خلاصه داستان را بیان کنم هر چند شما دوستان عزیز استاد مایید . امیدوارم طوری بیان کنم که در اخر معلوم شود لیلی زن بود یا مرد!

 

لیلی ومجنون نام یکی از منظومه های نظا می گنجوی شاعر بزرگ ایران است .

 

لیلی دختری زیبا از قبیله عامریان بود و مجنون پسری زیبا از دیار عرب . نام اصلی او قیس بود و بعد از آشنایی با لیلی او را مجنون یعنی دیوانه خواندند چرا که او دیوانه بار دور کوه نجد که قبیله لیلی در آنجا بود طواف می کرد. قیس با لیلی در راه مکتب آشنا شد و این دو شیفته یکدیگر شدند. ابتدا عشقشان مخفی بود اما از آنجا که قصه دل را نمی توان مخفی نگاه داشت ،رسوای عالم شدند قصه دلدادگی ان دو به همه جا رسید .

 

پدر لیلی مردی بود مشهور و ثروتمند و چون بعضی از(( رجال امروزی!)) حاضر نبود دخترک زیبای خود را به فرد بی سر و پایی چون قیس دهد که تنها سرمایه اش یک دل عاشق بودو بس .

 

پدر مجنون به خواستگاری لیلی رفت اما نه تنها پدر لیلی بلکه همه قبیله عامریان با این وصلت مخالفت کردند

 

مجنون چون جواب رد شنید زاری ها و گریه ها کرد ولی دست بردار نبود قبیله لیلی قصد آزار او را کردند و او گریخت .مجنون حتی شخصی به نام نوفل را به خواستگاری لیلی فرستاد اما سودی نداشت . بعدها لیلی را به مردی از قبیله بنی اسد دادند البته بر خلاف میل لیلی، نام این مرد ابن سلام بود عروسی مفصلی بر گزار شد پدر لیلی از خوشحالی سکه های زیادی بین حاضران تقسیم کرد در اولین شب زفاف ابن سلام سیلی محکمی از لیلی نوش جان کرد .

 

مردی خبر این ازدواج را به مجنون رسانید و خود بهتر میدانید در ان موقع چه حالی به مجنون عاشق و بی دل دست داد ، غم مرگ پدر نیز پس از چندی به آن اضافه شد . لیلی نیز دل خوشی از ابن سلام نداشت و به زور با او سر می کرد تا اینکه ابن سلام بیمار شد وپس از مدتی جان سپرد و لیلی در مرگ جان سوز او به سوگ نشست!! . این خبر را به مجنون رساندند ، مجنون دو تا پا داشت دو تای دیگر هم غرض گرفت و به دیدار لیلی شتافت شاید می خواست شریک غم لیلی پدرش باشد !

 

سرتان را درد نیاورم این دو مدتی در کنار هم بودند واز عشق هم بهره ها بردند ولی افسوس که دیری نپایید که چراغ عمر لیلی زیبا روی خاموش شد و مجنون تنهای تنها شد . قبر لیلی را از مجنون مخفی ساختند ولی مجنون از خدا خواست او را به لیلی برساند و گفت اینقدر می گردم واینقدر خاکها را می بویم تا بوی لیلی را حس کنم و چنین کرد تا قبر دلداده خود را یافت . مجنون بر سر قبر لیلی انچنان گریه و زاری کرد تا به او پیوست و او را در کنار لیلی دفن کردند و این دو دلداده عاشق بار دیگر در کنار هم آرمیدند .

 

باید گفت صد احسنت به این عشق . اما نتایج این عشق برای عاشقان :

 

1-عزیزان مواظب باشید در راه مدرسه ، دانشگاه و.. عاشق نشوید و اگر شدید چون لیلی و مجنون شوید

 

2- حال که عاشق شدید بدانید عشق مخفی کردنی نیست پس شهره آفاقید

 

3- در راه عشق خود استوار و صبور باشید حتی از خویشان معشوقه خود نترسید

 

4- هرگز تن به از دواج کسی که دوستش ندارید ،ندهید

 

5- در راه عشق باید رنج ها و سختی ها بکشید(( که عشق آ سان نمود اول ولی افتاد مشکل ها))

 

آه چه غرقاب مهیبی است عشق

مهلکه پر ز نهیبی است عشق

غمزه خوبان دل عالم شکست

شیر دل است آن که از این غمزه رست

زندگی عشق عجب زندگی است

زنده که عاشق نبود زنده نیست


» بابی !!

 کودکي به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه مي خوام. بابي پسر خيلي شري بود. هميشه اذيت مي کرد. مامانش بهش گفت آيا حقته که اين دوچرخه رو برات بگيريم واسه تولدت؟

بابي گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و يه نامه براي خدا بنويس و ازش بخواه به خاطر کاراي خوبي که انجام دادي بهت يه دوچرخه بده .
نامه شماره يک
سلام خداي عزيز
اسم من بابي هست. من يک پسر خيلي خوبي بودم و حالا ازت مي خوام که يه دوچرخه بهم بدي .
دوستار تو
بابي

بابي کمي فکر کرد و ديد که اين نامه چون دروغه کارساز نيست و دوچرخه اي گيرش نمي ياد. برا همين نامه رو پاره کرد.
نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابيه و من هميشه سعي کردم که پسر خوبي باشم. لطفاً واسه تولدم يه دوچرخه بهم بده .
بابي

اما بابي يه کمي فکر کرد و ديد که اين نامه هم جواب نمي ده واسه همين پارش کرد.
نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابي هست. درسته که من بچه خوبي نبودم ولي اگه واسه تولدم يه دوچرخه بهم بدي قول مي دم که بچه خوبي باشم.
بابي

بابي کمي فکر کرد و با خودش گفت که شايد اين نامه هم جواب نده. واسه همين پارش کرد. تو فکر فرو رفت . رفت به مامانش گفت که مي خوام برم کليسا. مامانش ديد که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولي قبل از شام خونه باش.
بابي رفت کليسا. يکمي نشست وقتي ديد هيچ کسي اونجا نيست، پريد و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزديد ) و از کليسا فرار کرد.
بعدش مستقيم رفت تو اتاقش و نامه جديدش رو نوشت.
نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پيش منه. اگه مي خواييش، واسه تولدم يه دوچرخه بهم بده....!
بابي


» شکنجه خاموش

 

بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار می داد.
حدود 1000 نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود. زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور یافت می شد. از هیچ یک از تکنیک های متداول شکنجه استفاده نمی شد اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود. زندانیان به مرگ طبیعی می مردند. امکانات فرار وجود داشت اما فرار نمی کردند. بسیاری از آن ها شب می خوابیدند و صبح دیگر بیدار نمی شدند. آن هایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خود رعایت نمی کردند و عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی می ریختند.
دلیل این رویداد، سال ها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد :
·         در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بودند به دست زندانیان رسیده می شد. نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمی شدند.
·         هر روز از زندانیان می خواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خود خیانت کرده اند، یا می توانستند خدمتی بکنند و نکرده اند را تعریف کنند.
·         هر کس که جاسوسی سایر زندانیان را می کرد، سیگار جایزه می گرفت. اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود هیچ نوع تنبیهی نمی شد.
·         همه به جاسوسی برای دریافت جایزه که خطری هم برای دوستانشان نداشت عادت کرده بودند.
تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است
·         با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید زندانیان از بین می رفت.
·         با جاسوسی، عزت نفس آنان تخریب می شد و خود را انسانی پست می یافتند.
·         با تعریف خیانت ها، اعتبار آن ها نزد هم گروهی ها از بین می رفت.
 
و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود.
این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده می شود.
 
سوال : در زندگیمان به چه میزان خودمان و اطرافیانمان را به صورت خاموش شکنجه کرده ایم؟

نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در چهار شنبه 16 شهريور 1390برچسب: شکنجه خاموش, توسط NoRmAn | لينك ثابت |
» زيركي يك ايراني

 

یک ایرانی وارد بانکی در منهتن نیویورک شد و یک شماره نوبت از دستگاه گرفت. وقتی شماره اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داشته و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ 5000 دلار را دارد!
کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته!
کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت وماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.

خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت و 5000 دلار به اضافه 15.68 دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد. کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت : از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم و نیز گفت که ما چک کردیم و برای ما معلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام گرفتید؟
ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250000 دلاری رو برای دو هفته و فقط با 15.68 دلار با اطمینان خاطر پارک کنم؟!
 

نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در چهار شنبه 16 شهريور 1390برچسب:زيركي يك ايراني, توسط NoRmAn | لينك ثابت |
» پسر خلاف همسایه

 مدتی می شد که در آن شب تاریک پشت دیوار خانه شان قدم می زد و بیخبر بود از اینکه پسر خلاف همسایه مدتی است که او را زیر نظر دارد.
جوووون ، جیگرتو بخورم عجب رون و سینه ای .
پسر خلاف همسایه اینها را گفت و در یک چشم بر هم زدن پرید و او را سخت در آغوشش گرفت تا ببرد در جای خلوتی و به کام دل برسد.
و فردا پسرک همسایه، تمام روز در به در دنبال چاقترین مرغش می گشت...!


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در دو شنبه 14 شهريور 1390برچسب:پسر خلاف همسایه, توسط NoRmAn | لينك ثابت |
» مطلب / داستان آموزنده: مرد و زن و نیمرو!!!

 زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.  ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد:


 

 

 مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز.

 

 وای خدای من، خیلی درست کردی... حالا برش گردون ... زود باش.

 

 باید بیشتر کره بریزی ...  وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم؟؟

 

 دارن می‌سوزن. مواظب باش. گفتم مواظب باش!

 

 هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی... هیچ وقت!!!

 

 برشون گردون! زود باش! دیوونه شدی؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی؟؟؟

 

 یادت رفته بهشون نمک بزنی. نمک بزن... نمک........

 

 زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟!

 

 فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

 

 شوهر به آرامی گفت :

 

فقط میخواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری؟!!!!!!



نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در شنبه 12 شهريور 1390برچسب:مطلب / داستان آموزنده: مرد و زن و نیمرو!!!, توسط NoRmAn | لينك ثابت |
» پسر بچه شیطون

 

 

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: سلام

رییس پرسید: بابا خونس؟

صدای کوچک نجواکنان گفت: بله


ـ می تونم با او صحبت کنم؟

کودک خیلی آهسته گفت: نه

رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: مامانت اونجاس؟

ـ بله

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

دوباره صدای کوچک گفت: نه

رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: آیا کس دیگری آنجا هست؟

کودک زمزمه کنان پاسخ داد: بله، یک پلیس

رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟

کودک خیلی آهسته پاسخ داد: نه، او مشغول است؟

ـ مشغول چه کاری است؟

کودک همان طور آهسته باز جواب داد: مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.

رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: این چه صدایی است؟

صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: یک هلی کوپتر

رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: آنجا چه خبر است؟

کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.

رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید:آنها دنبال چی می گردند؟


کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: من


» خاطرات یک .....

 خاطرات یک .....

 

 

31 فروردین: امروز سی و یکمه. باید برم کرایه های برج ونک رو بگیرم.اگه فکر میکنید اسم برجمو میگم کور خوندید! صبح که داشتم از خونه خارج می شدم یه لگد محکم زدم زیر جفت پای مروارید .بیچاره جیغ زد و پخش زمین شد. خیلی حال کردم. جیگرم خنک شد.روحم آروم شد.مروارید گربه سفید پشمالوی زن چهارممه

اردیبهشت: امروز روز گندیه.باید برم قبرستون.سالگرد آرزو و ژاکلینه.دو تاشون تو یه روز و یه ساعت مردند.با این تفاوت که ژاکلین 3 سال و نیم بعد از آرزو مرد.این دو تا زن های اول و دوم من بودند. 40 میلیون تومن خرج مرگشون شد.نرخ رشوه برای صدورگواهی فوت طبیعی خیلی بالاست!!!مامان ژاکلین هنوزم میگه من دخترشو کشتم.اونم الان توی تیمارستان بستریه.ماهی 2 میلیون دارم میدم که همونجا نگهش دارند!

اردیبهشت: امروز آتنا رو با کمربند کبود و سیاه کردم .تقصیر خودش بود.از کله سحر هی بالا و پایین می پرید و خونه رو روی سرش گذاشته بود.اونم واسه چی؟همش به خاطر بیست هزار تومن.خوب ندارم بابا جان! از کجا بیارم ؟ آتنا زن چهارممه.22 سالشه

14 
اردیبهشت: امروز کلاً روز بدی بود. پای اون گربه نکبتی شکسته و محبور شدم شصت هزار تومن بدم واسه دوا درمونش.بدتر از اون ساختمون هفت طبقه ام ریخت.داشتم میکوبیدمش که جاش یه برج بزنم.15 تا کارگر هم توش بودن.همشون توی آوار ساختمون له شدند.باید دیه هم بدم.لعنتی....می گن ساختمان سست بوده.یه نفرو می شناسم که میتونه یه کار هایی واسم بکنه.....می خوام باهاش تماس بگیرم.سر اون قضیه نماینده شدنش کلی بهم مدیونه.باید جبران کنه.... 

16 
اردیبهشت: روزنامه ها دارند شلوغ بازی می کنند سر جریان این ساختمونه.باید بودجه شونو قطع کنم تا بفهمند با کی طرفند! راستی یه قول های مساعدی شنیدم که این قضیه هم مثل قضیه دریاچه ماست مالی شه.....باید یه کم سر کیسه رو شل کنم.....


20 
اردیبهشت: امروز باید برم تلویزیون .قرار مصاحبه دارم .به عنوان کار آفرین نمونه. آتنا هنوز بام حرف نمیزنه.مروارید هم دیروز مرد. دامپزشکش میگه به علت سقط جنین و خونریزی داحلی در اثر وارد آمدن ضربه سخت مرده.. 

21 
اردیبهشت: امروز با شقایق آشنا شدم.دوست آتنا بود.اومده بود خونمون. آتنا از وقتی که مروارید مرده افسرده شده. شقایق اومده دلداریش بده. عجب چشمایی داشت این شقایق! خودش فهمید یه خواب هایی واسش دیدم..... 

25 
اردیبهشت:امروز با شقایق قرار دارم.ساعت شب تو یه رستورانی که صلاح نمی بینم بهتون بگم اسمش چیه.آتنا هنوز بام حرف نمی زنه...... 

26 
اردیبهشت: 25 سالشه.لیسانس ادبیات داره. شقایق رو می گم .دیشب دیدمش. قراره با هم ازدواج کنیم. فقط یه مشکل داریم که باید حلش کنم:آتنا... 

28 
اردیبهشت:امروز آتنا بام آشتی کرد.. پرید تو بغلم و گفت من بهترین شوهر دنیا هستم. بعدش آرش رو برد حموم. آرش گربه جدیدشهامروز خریدم واسش... 

خرداد: رنگم زرده و خسته ام.دیشب نخوابیدمآتنا مرد.... شوک زده هستم. اینو کارآگاه پلیس در جواب خبرنگارهایی که میخوان بام مصاحبه کنند میگه. بازرس خوبیه...همینجوری پیش بره هفته بعد رییس پلیس میشه! دیشب تلویزیون مصاحبه چند روز پیشم رو پخش کرد و بالاش نوشت زنده! حالا حتی مدیر شبکه هم حاضره قسم بخوره که من دیشب تلویزیون بودم .......کسی به من مشکوک نیست

10 
خرداد: داریم میریم فرودگاه با شقایق. قراره بریم یونان. واسه تجدید روحیه هر دو تامون خوبه. قضیه آتنا خیلی روی ما اثر بدی گذاشه. مخصوصاً روی من. شقایق کمک میکنه تا روحیه ام رو پیدا کنم.خیلی دختر خوبیه.آدم زرنگیه.اولش سر مرگ آتنا بم شک کرد.اما وقتی سینه ریز الماسیو که واسش خریده بودم دید تصمیم گرفت دیگه بهم شک نکنه

10 
خرداد:توی هواپیماییم. داریم تکون های شدیدی می خوریم.باید برم ببینم چی شده..میرم تو اتاق مهمون دار ها.میگه مشکلی نیست فقط یه چاله هواییه باید برم بشینم سر جام و از سفرم لذت ببرم.چشماش منو گرفت....... 

10 
خرداد:مردم....هواپیما سقوط کرد

روز اول بعد از مرگ: سرم گیج میره. نمی دونم کجا هستم .توی یه ارابه بزرگ نشستم.همه مسافرای هواپیما هم هستند.شقایقو نمی بینم.بغل دستیمو نگاه می کنم..یه پیرمرد ریشوی 95 ساله ست.داره ذکر میگه پشت سر هم.هی میگه خدایا توبه.ببخشید.غلط کردم.بش میگم چی شده آقا کسی داره اذیتت میکنه؟ما رو کجا دارند می برن؟ جواب داد:ما مردیم داریم میریم به سمت دوزخ..... 

همون روز: نمی دونم دوزخ چیه اما فکر کنم توی کتاب های درسیم یه چیزایی در موردش خوندم.خدا کنه دخترای اونجا خوشکل وخوش هیکل باشند.... 

دو روز بعد از مرگ: ما رو توی یه دشت بزرگ پیاده کردند.یهو یه صدایی از آسمون اومد که میگفت: مردگان محترم آخر خطه.پیاده بشید.ایستگاه دوزخ.اونایی که لباس سفید تنشونه سمت راست و اونایی که لباس سیاه تنشونه سمت چپ قرار بگیرندلباس من و اون پیرمرده سیاه بود.. 

دو ساعت بعد: ما لباس سیاه ها رو بردند یه جای داغ که بهش میگفتن مدل شبیه سازی شده جهنم! تا وقتی که قیامت بشه همین جا می مونیم.همه رییس جمهور ها و بازیگرای هالیوودی و رقاصه ها اونجا بودند

فرداش: عذاب هامونو مشخص کردند.عذاب من اینه که هر روز از صبح تا ظهر برم کنار دیوار بهشت و آرزو و ژاکلین و آتنا به سمتم پوست پرتقال پرت کنند واز ظهر تا عصر هم باید از دست مروارید فرار کنم تا گازم نگیره و از عصر تا شب هم باید برم توی یه ساختمون وایسم تا روی سرم خراب شه!

چند روز بعدش: قراره یه محموله آدم جدید برسه توی جهنم.شایعه شده مدونا و جنیفر لوپز هم توش هستند.شور عجیبی بر پا شده.به مناسبت ورودشون امروز رو توی جهنم تعطیل کردند.همه دارند به خودشون میرسن وخوش تیپ میکنند


یک هفته بعد: منو دارن میبرن سیاهچال مخصوص.قراره تا آخر همونجا بمونم.هفته پیش مخ جنیفر لوپز رو زدم.صاحاب جهنم کلی حرصش گرفت.دستور داد منو ببرند ته جهنم...مأموری که داره منو می بره یکی از ندیمه های شیطانه....عجب چشمای خوشگلی داره....فکر کنم فهمیده که واسش یه خیالاتی دارم......!!!


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در دو شنبه 6 شهريور 1390برچسب:خاطرات, توسط NoRmAn | لينك ثابت |
» مصاحبه با یک دوجنسه!!!


مصاحبه با یک دوجنسه!!!

 

فقط می&zwnj;دانم که بین دوستان نزدیکش به دو جنسه معروف است. با او در یک کافی&zwnj;شاپ در خیابان گاندی قرار می&zwnj;گذارم. چون مطالبم را در روزنامه می&zwnj;خواند، اعتماد می&zwnj;کند و می&zwnj;گوید که حتما می&zwnj;آید. قول می&zwnj;دهم از او عکس نگیرم..

 

چند سال داری؟

متولد 58 هستم.

 

تحصیلاتت چقدر است؟

فوق دیپلم کامپیوتر دارم.

 

در دوران تحصیل مشکلی نداشتی؟

نه!

 

کسی اذیتت نمی&zwnj;کرد؟

آن موقع کسی نمی&zwnj;دانست وضعیتم چطور است.

 

یعنی از همه پنهان کرده بودی؟

بله!

 

خانواده&zwnj;ات هم نمی&zwnj;دانستند؟

نه! هنوز هم نمی&zwnj;دانند.

 

چرا؟

فکر نمی&zwnj;کنم واکنش جالبی نشان بدهند.

 

الان به چه شغلی مشغول هستی؟

در یک بوتیک کار می&zwnj;کنم.

 

در آنجا مشکلی نداری؟

نه! تا به کسی نگویی، برایت مشکلی پیش نمی&zwnj;آید. عده کمی از اطرافیان از این ماجرا اطلاع دارند.

 

درآمدت از آن راه خوب است؟

بد نیست. تقریبا هر سال می&zwnj;توانم ماشینم راعوض کنم و یکی بهترش را بخرم.

 

تا به حال دستگیر نشدی؟

نه!

 

مشتری&zwnj;های خاص داری یا هر کسی را می پذیری؟

نمی&zwnj;توانم خودم را تابلو کنم. فقط با چند نفر هستم. اینجوری با امنیت خاطر بیش&zwnj;تری زندگی می&zwnj;کنم.

 

گروهی کار می&zwnj;کنی یا انفرادی؟

خودم هستم و خودم. گفتم که هر چه بی سر و صدا کار کنی، برای خودت بهتر است.

 

از کی به این کار مشغول هستی؟

حدود 6 سال پیش.

 

چرا زودتر وارد این راه نشدی؟

خب آن زمان به پول نیازی نداشتم. اما بعد از مدتی احسا کردم باید زندگی&zwnj;ام را تکان بدهم.

 

از نظر روحی، مشکلی پیدا نکردی؟ یعنی عذاب وجدان نداشتی؟

به آن فکر نمی&zwnj;کنم. گاهی چیزهایی در ذهنم می&zwnj;آید، اما سعی می&zwnj;کنم خودم را مشغول کاری کنم تا سرم گرم شود. ترجیح می&zwnj;دهم فکر نکنم.

 

مشتری&zwnj;هایت بیش&zwnj;تر چه کسانی هستند؟

مختلف هستند. بیش&zwnj;تر سن&zwnj;شان بالاست. پیرزن هم بین&zwnj;شان هست.

 

عجیب&zwnj;ترین&zwnj;شان کدام است؟

چند نفر از آن&zwnj;ها هنرپیشه هستند.

 

واقعا؟

یکی از آن&zwnj;ها حتی الان در یک سریال هم بازی می&zwnj;کند.

 

عجیب است! نگران نیستند که تو زمانی آن&zwnj;ها را لو بدهی؟

ما با هم دوست هستیم. به این چیزها فکر نمی&zwnj;کنیم.

 

همه پول&zwnj;هایی که در می&zwnj;آوری را خرج می&zwnj;کنی یا حساب پس&zwnj;انداز هم داری؟

در هیچ بانکی حساب ندارم.

 

چرا؟

برای امنیت خودم. نمی&zwnj;خواهم اگر فردا اتفاقی افتاد، بپرسند این همه پول را از کجا آورده&zwnj;ای.

 

فکر این نیستی که شغلت را عوض کنی؟

نه! درآمدم خوب است. به زودی رونیز می&zwnj;خرم، می&zwnj;توانم برای خودم زندگی کنم، بدون این که منت کسی را بکشم.

 

الان چه ماشینی داری؟

یک 206 قرمز ماتیکی دارم.

 

ازدواج نمی&zwnj;کنی؟

کی به من شوهر میده؟

 

یعنی زن می&zwnj;خواهی؟

نه! اما ازدواج توی این شرایط اجتماعی، زیاد عاقلانه نیست.

 

یعنی چی؟

یعنی الان خانواده&zwnj;ها با هم وصلت می&zwnj;کنند تا آدم&zwnj;ها. خانواده&zwnj;ها باید همدیگر را بپسندند، نه دختر و پسر. البته خانواده&zwnj;ها مهم هستند، اما نه تا این حد!

 

تا به حال کسی درباره ازدواج با تو صحبت کرده؟

بله، ولی بهش فکر نکردم. چون نمی&zwnj;خواهم ازدواج کنم. به کارم لطمه می&zwnj;زند.

 

تا کی می&zwnj;خواهی ادامه بدهی؟

تا هروقت که دستگیر شوم.

 

چرا دستگیر شوی؟

خب کار من جرم است. زندان و اعدام دارد.

 

چه کسی این را به تو گفته؟

هه می&zwnj;دانند. یکی از دوستانم را به همین جرم گرفتند و اعدام شد.

 

چه زمانی این اتفاق رخ داد؟

3 سال قبل.

 

اقدامی نکردید؟

چه اقدامی باید می&zwnj;کردیم؟ قانون می&zwnj;گفت که باید اعدام شود.

 

کجای قانون چنین چیزی را نوشته؟

یا از مرحله پرت هستی، یا داری من را دست می&zwnj;اندازی...

 

چرا یک دوجنسه را باید اعدام کنند؟

او دوجنسه نبود.

 

پس چرا اعدام شد؟

چون حمل 12 کیلوگرم شیشه، جرم سبکی نیست.

 

به خاطر حمل موادمخدر اعدام شد؟

آره! چیزی که دیر یا زود سرا من هم می&zwnj;آید.

 

مواد مصرف می&zwnj;کنی؟

خودم نه! اما خب وقتی برای مشتری&zwnj;ها می&zwnj;برم، گاهی مقدار زیادی همراهم است.

 

یعنی مواد هم به مشتری&zwnj;ها می&zwnj;رسانی؟

خب کارم همین است.

 

ولی به من گفتند دوجنسه هستی. پس توی کار مواد هم هستی؟

کار اصلی من مواد است.

 

یعنی دوجنسه نیستی؟

چرا! هستم.

 

پس با مواد چه&zwnj;کار داری؟

خب من فقط دو جور جنس می&zwnj;فروشم. تریاک و شیشه. برای همین به من می&zwnj;گویند &laquo;دو جنسه&raquo;. برای این که تخصصی فقط روی همین دو قلم جنس کار می&zwnj;کنم. مثل بقیه نیستم که هر کوفت و زهرماری را بفروشم. مثلا ماده مخدری که در سال&zwnj;های اخیر به بازار مصرف ایران راه پیدا کرده، بر خلاف کراک خارجی از مشتقات هروئین است و قاچاقچیان این اسم را برایش گذاشته&zwnj;اند. چیز مزخرفی است و من نمی&zwnj;فروشم... چرا رفتی؟ اوهوی...! حداقل بگو مصاحبه&zwnj;ام کجا چاپ میشه... آهای یارو.... عوضی نفهم! وقتم را الکی گرفت!


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در یک شنبه 6 شهريور 1390برچسب:, توسط NoRmAn | لينك ثابت |
» داستان گربه ی هوو...(جالب)

 

 


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در سه شنبه 7 تير 1390برچسب:, توسط NoRmAn | لينك ثابت |
» یک داستان جالب

 یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.

برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلید با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید.
برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد.
این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.
 
برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد.
حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟»
برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس
برای تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.


بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ۵٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید!!!


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در دو شنبه 6 تير 1390برچسب:, توسط NoRmAn | لينك ثابت |
» زنهای وحشی آمازون

 زنهای وحشی آمازون
مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود و در آنجا گرفتار قبیله زنان وحشی شدند و آنها دو دوستش را کشتند.
وقتی از او پرسیدند چرا تو زنده ماندی، گفت: زن های وحشی آمازون از هر یک از ما خواستند چیزی را از آنها بخواهیم که نتوانند انجام بدهند. خواسته های دو دوستم را انجام دادند و آنها را کشتند. وقتی نوبت به من رسید به آنها گفتم: لطفا زشت ترین شما مرا بکشد!

 

0                                      


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در دو شنبه 6 تير 1390برچسب:, توسط NoRmAn | لينك ثابت |
» عشق از نوع مارمولكيش!

 اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد. خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.
دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد متعجب شد؛ اين ميخ ده سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!
چه اتفاقي افتاده؟
در يک قسمت تاريک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مانده!!!
چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.
متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.
در اين مدت چکار مي کرده؟ چگونه و چي مي خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شديدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقي! چه عشق قشنگي!!!
اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشقی به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حد مي توانيم عاشق شويم، اگر سعي کني....

 


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در جمعه 27 خرداد 1390برچسب:, توسط NoRmAn | لينك ثابت |
» داستان طنز:خواستگاري

 

 


نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در پنج شنبه 26 خرداد 1390برچسب:, توسط NoRmAn | لينك ثابت |
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

» 
یوزر و پسورد های نود 32 (16 اسفند)
یوزر و پسورد های نود 32 (۹ اسفند)
جوک های اسفند !
برهم خوردن عروسی خواننده The Game !
شباهت های خدمت سربازی و زندگی زناشوئی!
خواننده زن معروف,آماده برای عاشق شدن!!
بریتنی اسپیرز پیشنهاد ازدواج جیسون تراویک را رد کرد
مایکل جکسون با یک دختر ایرانی به نام بیتا +عکس
تام و جری دنیای واقعی +‌تصاویر
یک داستان غم انگیز از یک دانشجوی مهندسی
داستان کوتاه “طعم هدیه”
جوک خنده دار و جالب
بنر راز عشق
عکس زیبا از مهناز افشار در استخر
یادگیری زبان اصفهانی در 3 دقیقه
بنر رنگی چت
بنر دهكده جهاني
جملاتی از کوروش کبیر
بنر ذاكرين
بنر كوروش كبير
تور تفریحی پیرزنان و ماجراشون با راننده!
بنر عشق و مستي
بنر i am 15
بنر موزيك فارس
بنر الكترونيك موزيك
بنر املت
اس ام اس روز عاشورا
یوزر و پسورد جدید نود 32 تاریخ : 17/08/90 آپدیت نود 32
رابطه غیر اخلاقی اوباما با این خانم لو رفت / عکس
بنر جوجه اردك زشت
کشف حشره غول‌پیکری که هویج خوار است!+عکس
عکسهای دیدنی جدید – آذر 90
بنر جديد 120x240 وبلاگ همه جوره!
علی کریمی به عنوان محبوب‌ترین بازیکن آسیا انتخاب شد
جنیفر لوپز یک سلاح مخفی دارد!
لوگو امام حسين
زنگ تفریح ( داستانک )
بنر جديد ما
بنر sargarmiweb.loxblog.com
بنر موزيك فارس
داستان زندگی بنجامین باتن به حقیقت پیوست
اس ام اس جدید ویژه محرم
عکس هایی از کریم باقری و همسرش در یک گالری هنری
بنر شاهزاده ليورپولي
ثروتمندترين ورزشكاران زن جهان
محرم
خوش آمدید !
جورج کلونی و کریستیانو رونالدو به دادگاه برلوسکنی احضار می شوند
جملات عارفانه دکتر شریعتی در مورد عشق